رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 شهریور- این چند روز

سلام زندگی من گل من جمعه هفته گذشته برگشتیم خونمون.... و خلاصه خونه ای که 2 هفته زیر دست آقایون (بابای شما) باشه.....خب دیگه معلومه چی میشه... چند روزی مشغول شست و شو دستمال کشی و... گذشت... خدا را شکر با اینکه اراک که بودیم حتی یک روزم خونه نموندیم و همش بیرون رفتیم...اما اینجا بالتبع این خبرها نیست...اما تو اصلااااااا بهانه گیری نکردی... اراک که بودیم صبح تا چشمهای خوشگلتو باز میکردی بلا استثنا میگفتی بریم پیش اَسانه...مامی میگفت چکار کنیم وقتی برگشتیم با این حس اَسانه دوستی رادین... اما خب از وقتی اومدیم حتی یکبار هم اسم اَسانه را نیاوردی...چه برسه به بهانه گیری...خدا را شکر ...
28 شهريور 1392

22 شهریور --- اینروزا در اراک

سلام گل مامان پسرم این دو هفته ای که اراک بودیم هر روز یه برنامه ای داشتیم...اینقدر بهمون خوش گذشته که اصلا دلمون نمیخواد برگردیم...2تا عروسی رفتیم...1 جشن نامزدی-1 جشن تولد - و کلی مهمونی اما خب دلمون واسه بابا هم یه ذره شده... به چیزی تعریف کنم  که خیلی با مزه اِ... تو به پانته آ میگی پانته آبــــــــــــ ...البته این کارم مدیون خاله مهسا هستیم که واسه اینکه سر به سرت بذاره بهت گفته بگی پانته آب... خلاصه تو هر روز تا از خواب بیدار میشی ...میگی بریم پیش اَسانه بی بینیم داره چکار میکنه؟؟ خلاصه داشتم میردمت بالا که گفتی پانته آب هم هستش؟؟؟ منم از زبون تو به افسانه جون گفتم پانته آب رفت...
23 شهريور 1392

18 شهریور- عروسی

سلام عسلم پسر گل من امروز قرار بود با مامانش و مامی و خاله مهساش بره عروسی دختر عمه مامانش -هانیه جون-..... عصر که مامانش داشت حاضر میشد کلـــــــــــــــــی ذوق مامانشو میکرد و دقیقه به دقیقه مامانشو بغل میکرد و میگفت دختر خودمه...و مامانشو محکم با دستهای کوچولوش تو بغلش فشار میداد... وقتی مامان حاضر شد...رادین پشت مامان راه میرفت و دست میزد و میگفت مامان عروس شده... بعد میرفت جلوی مامان و میگفت با هم بی یَقصیم... تا اینکه ساعت 6:30 رفتیم به سمت تالار ...چون اول قرار بود مراسم عقد انجام بشه و بعد هم شام عروسی و... خلاصه که پسمل مامان در پوست خودش نمیگنجید که داره میره هــــــــــو هـــــــــــو کنه... ...
19 شهريور 1392

16 شهریور - تـــــــــــولد تــــــــــــــــرنم

سلام همه عمرم نفسم الان که دارم وبتو آپ میکنم تو داری با پاکنت بازی میکنی... چند وقتیه که عشق پاکن شدی...و این موضوع هم خیلی خطرناکه چون ممکنه هوس کنی خدایی نکرده زبونم لال بخوایی ببینی پاکن چه مزه ایه؟؟؟واسه همین باید 4 چشمی مراقبت باشم... امروز هم پانته آ جون برات پاکن انگری برد برات خریده بود... جالبه تو گیفت تولد ترنم جونی هم پاکن پیشی نصیبت شد... چند روزه هر چی به بابا اس ام اس میدادم همش فِیلد میشد...منم باهاش تماس میگرفتم (البته چون 5شنبه-جمعه بود بابا خونه بود و من زنگ میزدم خونمون)...تا اینکه امروز بازم بهش اس دادم و بازم فیلد شد...منم به گوشی بابا زنگ زدم و دیدم میگه شماره شما اشتب...
17 شهريور 1392

13 شهریور - بعد از 6 ماه

سلام عسل من عزیز دلمممممممم روز 11 شهریور با یسنا جونی و مامان مهربونش قرار گذاشتیم بریم پارک... بعد از 6 ماه دیدارها تازه شد... وای که چقدر دلمون واسشون تنگ شده بود.... برو ادامه مطالب...   اما خب شما بچه ها رو موود نبودید و نه به خودتون خوش گذشت و نه ما.... اما خب بازم دل تنگمون که باز شددددددد... رادین جونی منتظر یسنا گلی ا.... راستی ماشین جلوی سه چرخه رادین هم هدیه دایی سهند جونه به آقا پسر ماااا وای که رادین اول اجازه داد یسنا سوار 3چرخش بشه اماااااااا بعدش پشیمون شدددد...وای خدااااااا ...
16 شهريور 1392

8 شهریور-رادین در اراک

سلام عمرم پسر گلم ما بالاخره چهارشنبه ساعت حدودای 9:30 شب راه افتادیم به سمت اراک...تو هم دو ساعتی تو ماشین خوابیدی... و حدودای ساعت 1 رسیدیم... برو ادامه مطالب....   تو که خوابتو رفته بودی و اسباب بازیهاتو بعد از دو ماه دیدی...خلاصه که تا 3 صبح مشغول بازی بودی...تا بالاخره خوابت برد... روز 7 شهریور هم عروسی دعوت بودیم...عروسی دختر خاله بابا-مهسا جون-خلاصه که ساعت حدودای 9 شب ما با پسر خوشتیپمون که مامی وقتی رادین لباسهای مهمونیش پوشید کلییییی قربون صدقش رفت و واسش اسفند دود کرد...رفتیم عروسی... نیم ساعت اول پیش من بودی و بعد رفتی پیش بابا... چقدر خوب بود...بالاخره بعد از 2 سال م...
16 شهريور 1392

5 شهریور- تولد

سلام نفسم اینروزا طولانی تابستون با وجود تو،،،، با وجود شیطنت هات و شیرینیات برامون راحت تر میگذره... خدا را هزارررررر مرتبه شکر به خاطر وجود تو در کنارمون... بریم سراغ شیرینیات... برو ادامه مطالب... پسرم از روزی که جناب سروان آمدن خونمون همش میگی بی ییم پیش نَتیم ... میگم متین اما میگی نه نَتیم چند روز پیش خونه مامی بودیم و من بعد از ناهار چرتی زدم...وقتی بیدار شدم یکهوووووو اومدی بغلم و به خاله مهسا گفتی اینقدر مامانمو دوست دارم.... چند لحظه بعد دوباره رو به خاله کردی و گفتی دلم برای مامانم تنگ شده بود... همش هم نگران بودی که نکنه بخوام دوباره بخوابم ...
16 شهريور 1392

2شهریور - 29 ماهه من

  وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت،  چه حوصــله ای !  این مـوهــا، این چشم هــا ....  خودت می فهمــی؟  من همه اینها را دوست دارم. برو ادامه مطالب....   29 ماهگیت مبارک نفســـــــــــــــــــــم الهی فدات شم که میخوام یکی دیگه از شیرین زبونیاتو بگم.... چند وقته که هر چیزی که تو تلویزیون -خیابون و... میبینی و خوشت میاد ... با اون صدای نازت میگی :اینو بَیام می خَیی ؟(برام میخری؟) بعد هم زل میزنی تو چشمام و منتظر جوابی...اونم فقط مثبت... وقتی هم که میگم بــــــــــــــــ...
16 شهريور 1392

11 شهریور - مهمونی ها و یک عالمه عکس

سلام پسمل نانازم عشقم از روزی که اومدیم همش مهمونی وای که چقدر خوبه.... جمعه ناهار که خونه مامان بزرگت بودیم... شام هم مهمون دایی جون بودیم وبلای گوارشون... اما از شانس ما تو ساعت 6:30 خوابت برد تا 8 شب در حالیکه همه ساعت 6 رفته بودند گوار و مشغول چیدن انواع سبزیجات و ... شده بودند... خلاصه که چون هوا تاریک بود ما راه را اشتباه رفتیم و مجبور شدیم کلی راه را برگردیموووخلاصه که ساعت 9:30 بالاخره رسیدیم... .وای که چقدرررررررررررررر هوا سرد بود...اصلا فکرشم نمیکردم که هوا به این گرمی و اینجااااااااا اینقدررررر سرد....خوبه کاپشنتو با خودمون برده بودیم... خلاصه ساعت حدود 3 رسیدیم خونه...و جنابعالی تاز...
11 شهريور 1392
1